کله پاچه

[][][]... کلبه چوبی ...[][][]


 روزی مردی پسر کوچکش را به بازار فرستاد تا کله‌ی پخته‌ی گوسفند بخرد و به خانه بیاورد.

 

کودک کله را خرید اما بوی خوش آن برای کودک گرسنه قابل تحمل نبود،

 

پس به گوشه‌ای رفت و گوشت و مغز و چشم و زبان آن را خورد و بعد استخوان‌های آن را در نان پیچید و با خود به خانه آورد.

 

وقتی پدر نان را گشود و با استخوان‌های سر گوسفند رو به رو شد به پسر گفت:

 


ـ چشم‌های او کجاست؟

 

 
کودک گفت: این گوسفند کور بوده است!

 

 
ـ زبان او کجاست؟

 

 
ـ این گوسفند لال بوده است!

 

 
ـ هرچه می‌گویی قبول، اما مغز او کجاست؟

 

 
ـ این گوسفند مغزش را در آموزش به گوسفندهای دیگر از دست داده است.

 


پدر در حالی که استخوان‌ها را دوباره در نان می‌پیچید

 

به پسر گفت: برخیز،برخیز و به دکان کله‌پز برو، و بگو که من این کله را نمی‌خواهم.

 

کودک گفت: او این کله را از من پس نخواهد گرفت، زیرا آن را با تمام عیب‌هایش به من فروخته است!!

 

 

 

 

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در شنبه 26 فروردين 1391برچسب:,ساعت20:55توسط mahsa & morvarid‏ | |