[][][]... کلبه چوبی ...[][][]

 

یکی نبود یکی بود...

 

در روزگاران قدیم درخت سیب تنومندی بود با....

 

پسر بچه کوچکی......

 

این پسر بچه ،این پسر بچه خیلی دوست داشت با این درخت سیب مدام بازی کند...از تنه اش بالا برود،از سیب هایش بخورد،و در سایه اش بخوابد.

 

زمان گذشت...

 

پسر بچه بزرگتر شد و به درخت بی اعتنا،دیگر دوست نداشت با او بازی کند...

 

...

 

...اما روزی به سراغ درخت امد،

 

درخت سیب به پسر بچه گفت):بیا با من بازی کن)...

 

پسر بچه جواب داد:من که دیگر بچه نیستم که بخواهم با درخت سیب بازی کنم....

 

به دنبال سرگرمی بهتر هستم و برای خریدن ان ها پول لازم دارم.!

 

درخت گفت:من پول ندارم ولی تو میتوانی سیب های مرا بچینی و بفروشی؟

 

پسر بچه تمام سیب های درخت را چید و رفت و انچه که ناز داشت را خرید و....

 

درخت را باز فراموش کرد،و پیشش نیامد و دوباره غمگین شد...

 

مدتها گذشت و پسر تبدیل به یک مرد جوانی شد و با اضطراب سراغ درخت امد...

 

پرسید چرا غمگینی؟

 

درخت گفت:بیا در سایه ام بنشین بدون تو خیلی احساس تنهایی میکنم.

 

پسر(مرد جوان)جواب داد؟فرصت کافی ندارم،باید تلاش کنم تا برای خانواده ام خانه بسازم،نیاز به سرمایه دارم!

 

درخت گفت:سرمایه ای برای کمک ندارم.

 

تو میتوانی با شاخه هایم و تنه ام برای خانواده ات خانه بسازی؟پسر خوشحال شد.

 

تمام شاخه های درخت را برید>>>

 

و خانه ای ساخت...

 

دوباره درخت تنها ماند....و پسر برنگشت...مدت طولانی گذشت...

 

پس از سالیان دراز...

 

در حالی برگشت که پیرمرد بود و ...غمگین و خسته و تنها...

 

درخت از او پرسید چرا غمگینی:ای کاش میتوانستم کمکت کنم..اما دیگر...نه سیب دارم.. نه شاخه..حتی سایه هم ندارم برای پناه دادن به تو...

 

پیرمرد گفت:خسته ام از این زندگی و تنهایم...

 

فقط نیازمند بودن با توام...

 

میتوانم کنارت بشینم؟

 

پیرمرد کنار درخت نشست..

 

در سالیان دراز با هم بودند...

 

در شادی و اندوه...

 

ان پسر ایا بی رحم و خود خواه بود؟؟؟

 

نه...

 

 ما هم شبیه او هستیم،و با والدین خود چنین رفتاری داریم؟؟؟

 

درخت همان والدین ماست، تا کوچکیم دوست داریم با ان ها بازی کنیم...

 

و بعد تنهایشان میگذاریم...

 

و زمانی به سویشان بر میگردیم که نیازمند هستیم و گرفتار...

 

+نوشته شده در پنج شنبه 29 فروردين 1391برچسب:,ساعت18:11توسط mahsa & morvarid‏ | |

هيچ گاه نگذار درکوهپايه هاي عشق کسي دستت را بگيرد که احساس ميکني در ارتفاعات آنرا رها خواهد کرد.
.
.
.
مرداب براي به دست آوردن نيلوفر سالها مي خوابه تا آرامش نيلوفر به هم نخوره ، پس اگه کسي رو دوست داري ، براي داشتنش سالها صبر کن
.
.
.
مترسک به کلاغ گفت هر چقدر مرا نوک ميزني بزن ولي تنهام نزار. جواب عاقبت عشق ورزيدن مترسک به کلاغ جز نابودي مترسک نشد
.
.
.
عشق مانند آسمان است ، گاهي صاف است و شاد ، گاهي غمگين است و باراني . . .
.
.
.
عشق ، افسر زندگي و سعادت جاوداني است. (گوته)
.
.
.
عشق آدم رو داغ ميکنه و دوست داشتن آدم رو پخته ميکنه.
هر داغي يک روز سرد ميشه ولي هيچ پخته اي ديگه خام نميشه …
.
.
.
تا حالا شده يه پروانه رو با دست بگيري؟ اگه محکم بگيري مي ميره .، اگه آروم بگيري مي پره ، عشقم يه چيزي مثل همينه
.
.
.
عاشق تر از همه ي ما موش کوريست که زيبايي جفتش را چشم بسته باور مي کند
.
.
.
رفتن بهانه نمي خواهد، بهانه هاي ماندن که تمام شود کافيست…
.
.
.
وقتي *قدرت عشق* بر *عشق به قدرت* غلبه کند ، دنيا طعم صلح را مي چشد
.
.
.
وقتي باران عشق باريدن گرفت ، هرگز چتري بر نداريد..
.
.
.
اولين وظيفه عشق، گوش دادن به معشوق است.
.
.
.
عشق هرگز به رنگ ترديد در نمي آيد . (بوبن)
.
.
.
بگذار عشق خاصيت تو باشد ، نه رابطه خاص تو با کسي.
.
.
.
دوست داشتن نم نم باران است ، که کم کم مي آيد و به درازا مي بارد ،
چه زيباست اگر همواره اينگونه بباريم و ابر هميشه بهار آسمان محبت باشيم.
.
.
.
قبل از اينکه به کسي ابراز علاقه کني خوب فکراتو بکن ، چون شايد چراغي تو دلش روشن کني که خاموش کردنش به خاموش شدن او بيانجامد
.
.
.
اگر واقعا عشق را يافتي،
به آن پرواز بده و رهايش کن.
اگر خودش ماندن را انتخاب کرد،
به اين معناست که عشق واقعي تو همان است.
.
.
.
بهاي عشق چيست بجز عشق ؟ (ماري لولا)
.
.
.
تنها يک سقوط است که جاذبه زمين مسئول آن نيست : فرو افتادن در عشق.( آلبرت انيشتين )
.
.
.
به خاطر عشق خودت زنده نباش
به خاطرکسي زنده باش ، که به عشق تو زنده است
.
.
.
يک صخره را در نظر بگيريد. شما با چکش و تيشه و قلم به جانش مي افتيد و او ذره اي تغيير نمي پذيرد و هم چنان سخت و مستحکم پابرجاست. اما همين صخره با دانه علفي که از درون خودش سعي دارد راهي به بيرون بيابد مي شکند.
عشق مثل اين علف بايد از درون صخره از دل انسان راهي به بيرون بيابد والا شما با سعي و کوشش نمي توانيد در دل هيچ کس نفوذ کنيد ، مگر خودش اجازه عبور را به شما بدهد.
.
.
.
براي تا ابد ماندن بايد رفت…. گاهي به قلب کسي و گاهي از قلب کسي
.
.
.
عشق شهاب سنگي است که در کهکشان قلب سرگردان است.
.
.
.
اگه عاشقي، سعي کن به عشقت برسي چون وقتي بره ديگه رفته.
اگه عاشق نيستي پس تلاش نکن که طعمش رو بچشي.
چون تلخ ترين شيريني روزگاره.

+نوشته شده در چهار شنبه 30 فروردين 1391برچسب:,ساعت21:6توسط mahsa & morvarid‏ | |

دو قطره آب که به هم نزدیک میشوندتشکیل قطره ی بزرگ میدهند

 

اما دو تکه سنگ هیچگاه بها هم یکی نمی شوند ...

 

پس هرچه سخت تر وقالبی تر باشیم ...

 

فهم دیگران برایمان مشکل تر ودر نتیجه ...

 

امکان بزرگ شدنمان نیز کاهش مییابد ...

 

آب در عین نرمی ولطافت درمقایسه با سنگ ...

 

در مراتب سخت تر ودر رسیدن به هدف خود ...

 

لجوجتر ومصمم تر است ...

 

سنگ پشت یک مانع جدی می ایستد...

 

اما...آب راه خود را به سمت دریا میکشاند ...

 

در زندگی معنای واقعی ...

 

سر سختی .استواری ومصمم بودن را ...

 

در دل نرمی وگذشتن باید جستجو کرد...

 

گاهی لازم است کوتاه بیایی...

 

گاهی نمی توان بخشید وگذشت ...

 

اما میتوان چشمان را بست وعبور کرد ...

 

گاهی مجبور میشوی نادیده بگیری ...

 

گاهی نگاهت را به سمت دیگری بدوزی که نبینی ...

 

ولی با آگاهی وشناخت

 

  ((بخشیدن را خواهی آموخت ))

 

 

+نوشته شده در سه شنبه 29 فروردين 1391برچسب:,ساعت21:43توسط mahsa & morvarid‏ | |

به کودکی گفتند: عشق چیست؟؟

گفت : بازی

 

به نوجوانی گفتند : عشق چیست؟؟

گفت : رفیق بازی

 

به جوانی گفتند : عشق چیست؟؟

گفت : پول و ثروت

 

به پیرمردی گفتند : عشق چیست؟؟

گفت : عمر

 

به عاشقی گفتند : عشق چیست؟؟

چیزی نگفت آهی کشید و سخت گریست

 

به گل گفتم: عشق چیست؟؟

گفت : از من خوشبو تره

 

به پروانه گفتم: عشق چیست؟؟

گفت : از من زیبا تره

 

به عشق گفتم تو آخر چه هستی ؟؟

گفت : نگاهی بیش نیستم

+نوشته شده در سه شنبه 29 فروردين 1391برچسب:,ساعت21:38توسط mahsa & morvarid‏ | |

 

 بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم 

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام و جودم

شدم آن عاشق دیوانه که بودم

در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید

عطر صد خاطره پیچید

یادم آمد که شبی با هم از  آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه محو تماشای نگاهت

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوش ماه فرو ریخته در آب

شاخه ها دست بر آورده به مهتاب

شب  و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ

یادم آمد تو به من گفتی :"از این عشق حذر کن!

لحظه ای چند بر این آب نظر کن

آب آئینه عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا که دلت با دگران است

تا فراموش کنی ، چندی از این شهر سفر کن

با تو گفتم : " حذر از عشق ؟ ندانم

سفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم ، نتوانم

روز اول که دل من به تمنای تو پر زد

چون کبوتر لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی ! من نه رمیدم ، نه گسستم."

باز گفتم که : " تو صیادی و من آهوی دشتم!

تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ، ندانم ، نتوانم."

اشکی از شاخه فرو ریخت ،

مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت

اشک در چشم تو لرزید

ماه بر عشق تو خندید!

یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم

نگسستم ، نرمیدم...

رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم

نه گرفتی دگر از عاشقی آزرده خبر هم

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم...!

بی تو اما ، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم...

 

فریدون مشیری

+نوشته شده در سه شنبه 29 فروردين 1391برچسب:,ساعت18:17توسط mahsa & morvarid‏ | |

 

مردم اغلب بی انصاف ، بی منطق و خودمحورند ولی آنان را ببخش...

 

اگر مهربان باشی تو را به داشتن انگیزه های پنهان متهم میکنند ولی مهربان

 

باش..

 

اگر شریف و درستکار باشی فریبت میدهند ولی شریف و درستکار باش.

 

نیکی های امروزت را فراموش میکنند ولی نیکوکار باش.بهترین های خود را به دنیا

 

ببخش حتی اگر هیچگاه کافی نباشد و در نهایت میبینی هر آنچه هست همواره

 

میان تو و خداوند است نه میان تو و مردم...



شانه ات را می خواهم ............

 

که به آن تکیه کنم ....... در زمانی که آدمیت به تاراج رفته است .....

 

نگاهت را می خواهم .....

 

که به آن دلخوش باشم ...... در زمانی که نگاه ها، فریب شده است.....

 

صدایت را می خواهم ......

 

که با آن الفت داشته باشم ....... در زمانه ای که صداها جز به ناپاکی در نمی آیند .....

 

هوایت را می خواهم ......

 

که با آن نفس بکشم ....... می دانی! تو نباشی هوا را می خواهم چکار!!

 

و تو را می خواهم .....

 

تا که بمانم ............. من دنیایی را که تو در آن نباشی نمی خواهم ......

 

........................................................................................................................

+نوشته شده در سه شنبه 29 فروردين 1391برچسب:,ساعت17:42توسط mahsa & morvarid‏ | |

 به كساني كه به شما حسادت مي كنند، احترام بگذاريد، اينها كساني هستند كه از صميم قلب معتقدند شما بهتر از آنها هستيد...!!

 

 

به خدا زندگی سخت نیست

 

 

 

دلت برای کسی تنگه    بهش زنگ بزن 

میخوای ببینیش     دعوتش کن 

میخوای درکت کنن  توضیح بده 

سوال داری   بپرس 

از چیزی خوشت نمیاد    بگو 

از چیزی خوشت میاد   به زبون بیار 

چیزی میخوای     درخواست کن 

کسی رو دوست داری    بهش بگو

غم من از رفتنت نیست;
غصه ام زخم زبانهاست

اعتمادی که کلک خورد

قاصدک کنج قفس مرد
 

+نوشته شده در دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:,ساعت20:40توسط mahsa & morvarid‏ | |

 

زنـدگــی…
ارزش آنرا دارد که به آن فکـر کنی

زنـدگــی…
ارزش آنرا دارد که ببویی‌اش چو گل، که بنوشی‌اش چو شهد

زنـدگــی…
بغض فـروخورده نیست، زندگی داغ جگـــر گـــوشه نیست

زنـدگــی…
لحظه دیدار گلــی خفته در گهــــواره است، زندگی شوق تبسم به لب خشکیده است

زنـدگــی…
جـــرعه آبی است به هنگامه ظهـــر در بیابانی داغ

زنـدگــی…
دست نوازش به ســر نوزادی است، زندگی بوسه به لبهای گلی است که به شوقت همه شب بیدارست

زنـدگــی…
شـــوق وصال یار است، لحظه دیدار به هنگامـــه یاس، تکیه زدن بر یــار است

زنـدگــی…
چشمه جــوشان صفا و پاکـــی است

زنـدگــی…
مـــوهبت عرضه شده بر من انسان خاکـــی است

زنـدگــی…
قطعه ســرودی زیباست که چکاوک خواند که به وجدت آرد به ســــرشاخه امید و رجا، زندگی راز فـروزندگی خورشید است، اوج درخشندگـــی مهتــاب است

زنـدگــی…
شاخه گلی در دست است که بدان عشق سراپا مست است

زنـدگــی…
طعــم خوش زیستن است، شور عشقی برانگیختن است، درک چرا بودن است،

زنـدگــی…
مزه طعم شکلات به مذاق طفل است… به، چقدر شیـــرین است!

زنـدگــی…
خاطــــره یک شب خوش، زیـــر نور مهتاب، روی یک نیمکت چـــوبی سبـــز، ثبت در سینـــه است

زنـدگــی…
خانه تکانی است. هر از چندگاهی از غبار اندوه

زنـدگــی…
گـوش سپردن به اذان صبح است که نوید صبـح است

زنـدگــی…
هر چه که هست، طعـــم خوبی دارد، رنگ خوبــــی دارد، زندگی را باید، قدر بدانیم همه…

+نوشته شده در دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:,ساعت20:39توسط mahsa & morvarid‏ | |

 

زبان عشق را عقل نمیفهمد ذهن و دل دو قطب دور از هم اند.

فاصله بین ذهن و دل ، عقل و عشق ، منطق و زندگی عظیم ترین فاصله است.

دیوانگی عاشق بیماری نیست درواقع او تنها انسان تندرست است.

تنها انسان جامع و یگانه انسان مقدس . . .

فاصله دیواریست از جنس فراق ، فاصله دلگیر است.
اگر این دل تنگ است به امید روزی است که همه فاصله ها محو گردد.
 

+نوشته شده در دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:,ساعت20:39توسط mahsa & morvarid‏ | |

 

کاریـ به کار عشقـــ ندارمـ!





من هیچـ چیز و هیچ کسیـ را دیگر


در این زمانــه دوست ندارمـ


انگار این روزگار چشمـ ندارد منـ و تو را


یک روز خوشحالـــ و بیـ ملال ببیند


زیرا هر چیزیـ و هر کسیـ را


که دوستتر بداریــــ


حتی اگر یک نخ سـیگار یا زهرمار باشــد


از تو دریغ میکند...


منـ با همه وجودمـ


خود را زدمـ به مردنـ تا روزگار، دیگر


کاری به کار منـ نداشتـــه باشد!


این شعر تازه را همـ


ناگفته میگذارمـ...


تا روزگار بو نبرد...


گفتمـ که


کاریـ به کار عشقـ ندارم
ـ!

+نوشته شده در دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:,ساعت20:37توسط mahsa & morvarid‏ | |

سلام.

به شماپیشنهادمیکنم خواندن این شعر زیبارو از دست ندین.

                       

                   نظر.فراموش.نشه 

.................................................................................

                              .اسمان.

به اسمان مینگرم

 پرنده ای میبینم

اه خدای من چه زیباست

درگوشه ای از خیالم ارزویش را دارم

ارزوی رهاشدن واحساس ازادی وارامش

سرشاخه ای مینشیند

چه زیبا میخوانداهنگ دل تنگی را

چه میسراید ان را باتمام وجود

میگویم اونیزدلتنگ است,چرا اینگونه است

شاید..شایدهم اهنگ شادیست

شاید من ان را اینگونه غمگین میبینم

پس چرا من اینگونه ام؟

بازهم از خودمیپرسم

هواسرد است؟

به فکرپرنده ام نمیدانم چرا؟

ایا جایی برای رفتن دارد؟

چرا انقدر احساسات من ظریفند

میدانم اگراینگونه پیش رود

بایدهرلحظه بگریم

دگر تاب ندارم پس بهتراست گاهی نیزبخندم

.......................................

              .........

 

 

 

 

باتشکرفراوان ازشاعرگل این شعر:

            .شکیبااکبری دزدارانی.

+نوشته شده در دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:,ساعت18:55توسط mahsa & morvarid‏ | |

غضنفر میره قنادی،

 میگه: ببخشید كیك هفتاد طبقه دارید؟!

یارو میگه: نخیر نداریم.

فردا دوباره غضنفر میاد، میپرسه: شرمنده، كیك هفتاد طبقه دارید؟

باز قناده میگه: نخیر نداریم.

خلاصه یك هفته تمام هر روز كار غضنفر این بوده كه بیاد سراغ كیك هفتاد طبقه بگیره و قناده هم هرروز جواب میداده كه نداریم.

آخر هفته قناده با خودش میگه:

این بابا كه مشتری پایس... بگذار یك كیك هفتاد طبقه براش بپزیم، یك پول خوبی هم شب جمعهای بزنیم به جیب.

خلاصه بدبخت قناد تمام پنج شنبه-جمعه رو میگذاره یك كیك خوشگل هفتاد طبقه ردیف میكنه.

شنبه اول صبح غضنفر میاد، میپرسه: ببخشید، كیك هفتاد طبقه دارید؟! یارو با لبخند بر لب میگه: بله كه داریم، خوبشم داریم!

 غضنفر میگه: قربون دستت، 500 گرم از طبقة بیست چهارمش به ما بده

 



......................................................................................................

........................................................................................................

........................................................................................................

+نوشته شده در دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:,ساعت18:28توسط mahsa & morvarid‏ | |

صبحی مادری برای بیدار کردن پسرش رفت.


مادر: پسرم بلند شو. وقت رفتن به مدرسه است.


پسر: اما چرا مامان؟ من نمی خوام برم مدرسه.

 
مادر: دو دلیل به من بگو که نمی خوای بری مدرسه.


پسر: یک که همه بچه ها از من بدشون می یاد. دو همه معلم ها از من بدشون می یاد.

 
مادر: اُه خدای من! این که دلیل نمی شه. زود باش تو باید بری به مدرسه.
 

پسر: مامان دو دلیل برام بیار که من باید برم مدرسه؟

 
مادر: یک تو الآن پنجاه و دو سالته. دوم اینکه تو مدیر مدرسه هستی!!
 

 

+نوشته شده در یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:,ساعت19:3توسط mahsa & morvarid‏ | |


جوانی می خواست زن بگیرد به پیرزنی سفارش کرد تا برای او دختری پیدا کند. پیرزن به جستجو پرداخت، دختری را پیدا کرد و به جوان معرفی کرد وگفت این دختر از هر جهت سعادت شما را در زندگی فراهم خواهد کرد.

جوان گفت: شنیده ام قد او کوتاه است
پیرزن گفت:اتفاقا این صفت بسیار خوبی است، زیرا لباس های خانم ارزان تر تمام می شود

جوان گفت: شنیده ام زبانش هم لکنت دارد
پیرزن گفت: این هم دیگر نعمتی است زیرا می دانید که عیب بزرگ زن ها پر حرفی است اما این دختر چون لکنت زبان دارد پر حرفی نمی کند و سرت را به درد نمی آورد

جوان گفت: خانم همسایه گفته است که چشمش هم معیوب است
پیرزن گفت: درست است ، این هم یکی از خوشبختی هاست که کسی مزاحم آسایش شما نمی شود و به او طمع نمی برد

جوان گفت: شنیده ام پایش هم می لنگد و این عیب بزرگی است
پیرزن گفت: شما تجربه ندارید، نمی دانید که این صفت ، باعث می شود که خانمتان کمتر از خانه بیرون برود و علاوه بر سالم ماندن، هر روز هم از خیابان گردی ، خرج برایت نمی تراشد

جوان گفت: این همه به کنار، ولی شنیده ام که عقل درستی هم ندارد
پیرزن گفت: ای وای، شما مرد ها چقدر بهانه گیر هستید، پس یعنی می خواستی عروس به این نازنینی، این یک عیب کوچک را هم نداشته باشد.

+نوشته شده در یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:,ساعت19:0توسط mahsa & morvarid‏ | |

 

 

 

 

+نوشته شده در یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:,ساعت17:50توسط mahsa & morvarid‏ | |

 



 

♫♣♦fair lady.......l00k &enjoy♣♦♫


 

♫♣♦fair lady.......l00k &enjoy♣♦♫


 

♫♣♦fair lady.......l00k &enjoy♣♦♫


 

♫♣♦fair lady.......l00k &enjoy♣♦♫


 

♫♣♦fair lady.......l00k &enjoy♣♦♫


 

♫♣♦fair lady.......l00k &enjoy♣♦♫



 

♫♣♦fair lady.......l00k &enjoy♣♦♫

 

 

 



 

♫♣♦fair lady.......l00k &enjoy♣♦♫


 

♫♣♦fair lady.......l00k &enjoy♣♦♫


 

♫♣♦fair lady.......l00k &enjoy♣♦♫


 

♫♣♦fair lady.......l00k &enjoy♣♦♫

♫♣♦fair lady.......l00k &enjoy♣♦♫
 

+نوشته شده در یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:,ساعت17:48توسط mahsa & morvarid‏ | |

خواهش میکنم بی حوصلگی هایم را ببخش ...بدخلقی هایم را فراموش کن ...

بی اعتنایی هایم را جدی نگیر ...
در عوض من هم تو را می بخشم که مسبب همه ی اینهایی

فقط تو .هفت روز هفته
من رفتم ولی یادت باشه ؟

+نوشته شده در یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:,ساعت17:45توسط mahsa & morvarid‏ | |

تنهايی

 را دوست دارم

زيرا بی وفا نيست

تنهايی را دوست دارم

زيرا عشق دروغی در آن نيست

تنهايی را دوست دام

زيرا تجربه کردم

تنهايی را دوست دارم

زيرا خداوند هم تنهاست

تنهايی را دوست دارم

زيرا....

در کلبه تنهايی هايم

در انتظار خواهم گريست

و انتظار کشيدنم را

پنهان خو

+نوشته شده در یک شنبه 27 فروردين 1391برچسب:,ساعت17:33توسط mahsa & morvarid‏ | |


 روزی مردی پسر کوچکش را به بازار فرستاد تا کله‌ی پخته‌ی گوسفند بخرد و به خانه بیاورد.

 

کودک کله را خرید اما بوی خوش آن برای کودک گرسنه قابل تحمل نبود،

 

پس به گوشه‌ای رفت و گوشت و مغز و چشم و زبان آن را خورد و بعد استخوان‌های آن را در نان پیچید و با خود به خانه آورد.

 

وقتی پدر نان را گشود و با استخوان‌های سر گوسفند رو به رو شد به پسر گفت:

 


ـ چشم‌های او کجاست؟

 

 
کودک گفت: این گوسفند کور بوده است!

 

 
ـ زبان او کجاست؟

 

 
ـ این گوسفند لال بوده است!

 

 
ـ هرچه می‌گویی قبول، اما مغز او کجاست؟

 

 
ـ این گوسفند مغزش را در آموزش به گوسفندهای دیگر از دست داده است.

 


پدر در حالی که استخوان‌ها را دوباره در نان می‌پیچید

 

به پسر گفت: برخیز،برخیز و به دکان کله‌پز برو، و بگو که من این کله را نمی‌خواهم.

 

کودک گفت: او این کله را از من پس نخواهد گرفت، زیرا آن را با تمام عیب‌هایش به من فروخته است!!

 

 

 

 

 

+نوشته شده در شنبه 26 فروردين 1391برچسب:,ساعت20:55توسط mahsa & morvarid‏ | |

                                                   ببینید ولذت ببرید

 

 

 

 

 

 

 

خوشتون اومد, خب خداروشکر

 

 

+نوشته شده در شنبه 26 فروردين 1391برچسب:,ساعت20:40توسط mahsa & morvarid‏ | |

 
زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسبا‌ب‌ کشی کردند.

روز بعد، ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایه‌اش در حال آویزان کردن رخت‌های شسته است و گفت:
 
«لباسها چندان تمیز نیست. انگار نمی داند چه طور لباس بشوید. احتمالا باید پودر لباس‌ شویی بهتری بخرد.»
همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت.
 
هربار که زن همسایه لباس‌های شسته‌اش را برای خشک شدن آویزان می‌کرد زن جوان همان حرف را تکرار می‌کرد تا
 
اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباس‌های تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت: «یاد گرفته چطور
 
لباس بشوید. مانده‌ام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده!»
مرد پاسخ داد: «من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره‌هایمان را تمیز کردم!»



 

+نوشته شده در شنبه 26 فروردين 1391برچسب:,ساعت20:21توسط mahsa & morvarid‏ | |

شاید در آن دوران کمتر بی حوصله می شدیم و لذت بیشتری از زندگی می بردیم.
  هرچه بزرگتر می شویم نسبت به اطرافمان بی توجه تر می شویم و کمتر چیزی پیدا می شود تا توجه مان را به خود جلب کند.
  ولی برای بازیافتن شور زندگی، لازم نیست کودک باشیم و به دوران کودکی بازگردیم، به آنچه نیاز داریم زنده نگه داشتن آن در وجودمان است; همان احساسی که ساعت ها لبخند را بر لبانمان جاری می ساخت و به زندگیمان هیجان می بخشید.
 این احساس، در وجود همه ما هست، اما شاید لایه ای از حزن آن را فرا گرفته است
!
..

+نوشته شده در شنبه 26 فروردين 1391برچسب:,ساعت13:33توسط mahsa & morvarid‏ | |

زندگی را نخواهیم فهمید اگر
عزیزی را برای همیشه ترک کنیم فقط به این خاطر که در یک لحظه خطایی از او سر زد و
حرکت اشتباهی انجام داد.

زندگی را نخواهیم فهمید اگر
دیگر درس و مشق را رها کنیم و به سراغ کتاب نرویم فقط چون در یک آزمون نمره خوبی به
دست نیاوردیم و نتوانستیم یک سال قبول شویم.

زندگی را نخواهیم فهمید اگر
دست از تلاش و کوشش برداریم فقط به این دلیل که یک بار در زندگی سماجت و پیگیری ما
بی‌نتیجه ماند.

زندگی را نخواهیم فهمید اگر
همه دست‌هایی را که برای دوستی به سمت ما دراز می‌شوند، پس بزنیم فقط به این دلیل
که یک روز، یک دوست غافل به ما خیانت کرد و از اعتماد ما سوءاستفاده کرد.

زندگی را هرگز نخواهیم فهمید اگر
فقط چون یکبار در عشق شکست خوردیم دیگر جرات عاشق شدن را از دست بدهیم و از
دل‌ بستن بهراسیم.

زندگی را نخواهیم فهمید اگر
همه شانس‌ها و فرصت‌های طلایی همین الان را نادیده بگیریم فقط به این خاطر که در یک یا
چند تا از فرصت‌ها موفق نبوده‌ایم.

فراموش نکنیم که بسیاری اوقات در زندگی وقتی به در بسته‌ای می‌رسیم و یک‌صد کلید در
دستمان است، هرگز نباید انتظار داشته باشیم که کلید در بسته همان کلید اول باشد.
شاید مجبور باشیم صبر کنیم و همه صد کلید را امتحان کنیم تا یکی از آنها در را باز کند.
گاهی اوقات کلید صدم کلیدی است که در را باز می‌کند و شرط رسیدن به این کلید امتحان
کردن نود‌ و نه کلید دیگر است. یادمان باشد که زندگی را هرگز نخواهیم فهمید اگر کلید
صدم را امتحان نکنیم فقط به این خاطر که نود و نه کلید قبلی جواب ندادند. از روی همین
زمین خوردن‌ها و دوباره بلندشدن‌هاست که معنای زندگی فهمیده می‌شود و ما با
توانایی‌ها و قدرت‌های درون خود بیشتر آشنا می‌شویم.

زندگی را نخواهیم فهمید اگر از ترس زمین خوردن هرگز قدم در جاده نگذاریم

..

+نوشته شده در شنبه 26 فروردين 1391برچسب:,ساعت13:32توسط mahsa & morvarid‏ | |

 

               

 
بخشندگی را باید از آن کودکی آموخت که هر چقدر دلگیر باشد و هر چقدر هم کینه به دل داشته باشد می بخشد، بی آنکه در چهره اش نه اثری از خشم دیده شود و نه کینه. نه کلامی و نه ملامتی، نه سرزنشی و نه زخم زبانی.
هر بار که آشتی می کند ما را به کشتی خود می برد و لبخندش زندگی را معنا می بخشد.
کودکان جسم کوچکی دارند ولی دل هایشان خیلی بزرگ است.
مثل بزرگترها نیستند، انگار گذشت سال ها ما را بی گذشت می کند، بی رحمی را فرا می گیریم و خطاهای دیگران، هرچند کوچک باشد تا مدتها بر ذهنمان می ماند و در پس شکست هایمان همیشه انتقام نهفته است تا آسوده شویم.

کاش بدانیم:
فقط یک بار شانس زیستن داریم.
پس عشق را همراه همیشگی زندگیمان کنیم تا دیر نشده است.

+نوشته شده در شنبه 26 فروردين 1391برچسب:,ساعت13:29توسط mahsa & morvarid‏ | |

 

باور کنید تازه مرا زاده مادرم

.

.
هرچند بوده است به دنیا سراسرم
.

.

دستی که عشق بر سر امروزه ام کشید
.

.

پای مرا گرفت و رسانده به آخرم
.

.

آن آبشار پر نَفَس و بی نهایتی
.

.

سرچشمه ام شده که به لطفش شناورم

.

در نقطه چین دفتر دانایی اش چنان
.

.

پیدا شدم که گم شده بود از برابرم
.

.

صف می کشند پشت در اشتیاق او

.

.
با گریه عشق می کنم آنجا خودم درم

.

.
ای آنکه جشن آمدنم را گرفته یی
.

.

فریاد می شوم به نگاهت مقدّرم

...............................................................................

+نوشته شده در شنبه 26 فروردين 1391برچسب:,ساعت10:37توسط mahsa & morvarid‏ | |

از عشق شنیدم

می گفت

حتما این جمعه می آید

حتما

منتها جمعه ی ما نیست آن جمعه که باید شاید

+نوشته شده در شنبه 26 فروردين 1391برچسب:,ساعت10:16توسط mahsa & morvarid‏ | |

چه آشوبی!

دلم تنگ است برای ناز چشمانت

برای آن شبِ شیرین


که تنها همدمم بودی


ولی افسوس در این روزها

تو نایابی و من غمگین تر از پیشم!

چه آشوبی!

چه بازاری حراجی شد!

ولی من چشم به در هستم


به امیده نگاه تلخه هر روزت!

کمی آرامتر جانم!

کمی از تو نصیبم نیست؟

نگفتی طاقتم کم بود؟

چه آشوبی!

شب است و قلبِ من محتاجِ دیدارت

چه خوابی در دلم گم شد!

نخوابیده پریدم از دو چشمانت

نگاهت کو؟

دو چشم پَر شرارت کو؟

مرا تابِ جدایی نیست


به وُجدانت ندایی ده!


بگو...


بگو یک مردِ دیوانه به عشقت عاقله شهر شد!

خرابم کن همین حالا!

خدای من...!

خدای من!


لبانش خنده را دارد!


ولی لبهای من خشک است!

چه آشوبی!

 



+نوشته شده در جمعه 25 فروردين 1391برچسب:,ساعت19:52توسط mahsa & morvarid‏ | |

خوشبختی

از خدا پرسید خوشبختی را کجا میتوان یافت

خدا گفت آن را در خواسته هایت جستجو کن

و

از من بخواه تا به تو بدهم

با خود فکر کرد و فکر کرد

اگر خانه ای بزرگ داشتم بی گمان خوشبخت بودم

خداوند به او داد

اگر پول فراوان داشتم یقینا خوشبخت ترین مردم بودم

خداوند به او داد

اگر ..... اگر ....... واگر

اینک همه چیز داشت اما هنوز خوشبخت نبود

از خدا پرسید حالا همه چیز دارم اما باز هم خوشبختی را نیافتم

خداوند گفت باز هم بخواه

گفت چه بخواهم هر آنچه را که هست دارم

گفت بخواه که دوست بداری

بخواه که دیگران را کمک کنی

بخواه که هر چه را داری با مردم قسمت کنی

و او دوست داشت و کمک کرد

و در کمال تعجب دید لبخندی را که بر لبها می نشیند

و نگاه های سرشار از سپاس به او لذت می بخشد

رو به آسمان کرد و گفت

خدایا خوشبختی اینجاست در نگاه و لبخند دیگران

حقیقت این است که برای خوشبختی، هیچ زمانی بهتر از همین الآن وجود ندارد

 

+نوشته شده در جمعه 25 فروردين 1391برچسب:,ساعت17:18توسط mahsa & morvarid‏ | |

+نوشته شده در جمعه 25 فروردين 1391برچسب:,ساعت17:16توسط mahsa & morvarid‏ | |

 

با چرخش عقربه هاي ساعت
يکي از ما هم مي رويم
لازم نيست از اين دنيا برويم گاهي از دل هم گاهي از ديار هم گاهي از خاطرات هم و گاهي از لحظه هاست كه كوچ مي كنيم
زمان نسيان زده ما را با خود مي برد
تا عمق فراموشي
با تيک تيک ساعت
اين پرونده عمر ماست كه
لحظه به لحظه سنگين تر مي شود و عمر دقايق سبك تر

+نوشته شده در جمعه 25 فروردين 1391برچسب:,ساعت17:6توسط mahsa & morvarid‏ | |

کنار برکه ی دلم نشستم
و نیامدی
دوباره در سکوت خود شکستم
و نیامدی
سوال کردم از خدا نشانه ی
خانه ی تو را
سکوت کرد و در سکوت
شکستم
و
نیامدی

+نوشته شده در جمعه 25 فروردين 1391برچسب:,ساعت16:56توسط mahsa & morvarid‏ | |

* وقتی به شدت عصبانی شدی دستهایت را در جیبهایت بگذار.   
*  یادت باشد بهترین رابطه میان تو و همسرت زمانی است که میزان عشق و علاقه تان به هم بیش از میزان نیازتان به یکدیگر باشد.  
* مهم نیست چه سنی داری هنگام سلام کردن مادرت را در آغوش بگیر. 
* اگر کسی تو را پشت خط گذاشت تا به تلفن دیگری پاسخ دهد تلفن را قطع کن.  
* هیچوقت به کسی که غم سنگینی دارد نگو " می دانم چه حالی داری " چون در واقع نمی دانی .   
* یادت باشد گاهی اوقات بدست نیاوردن آنچه می خواهی نوعی شانس و اقبال است. 
* هیچوقت به یک مرد نگو موهایش در حال ریختن است. خودش این را می داند. 
* از صمیم قلب عشق بورز. ممکن است کمی لطمه ببینی، اما تنها راه استفاده بهینه از حیات همین است. 
* در مورد موضوعی که درست متوجه نشده ای درست قضاوت نکن.  
* وقتی از تو سوالی را پرسیدند که نمی خواستی جوابش را بدهی، لبخند بزن و بگو:  "برای چه می خواهید بدانید؟" 
* هرگز موفقیت را پیش از موقع عیان نکن. 
* هیچوقت پایان فیلم ها و کتابهای خوب را برای دیگران تعریف نکن.  
* با زنی که با بی میلی غذا می خورد ازدواج نکن. 
* وقتی احساس خستگی می کنی اما ناچاری که به کارت ادامه بدهی، دست و صورتت را بشوی و یک جفت جوراب و یک پیراهن تمیز بپوش. آن وقت خواهی دید که نیروی دوباره بدست آورده ای.   
* هرگز پیش از سخنرانی غذای سنگین نخور.  
* راحتی و خوشبختی را با هم اشتباه نکن.  
* هیچوقت از بازار کهنه فروشها وسیله برقی نخر.  
* شغلی را انتخاب کن که روحت را هم به اندازه حساب بانکی ات غنی سازد.   
* سعی کن از آن افرادی نباشی که می گویند : " آماده، هدف، آتش "   
* هر وقت فرصت کردی دست فرزندانت را در دست بگیر. به زودی زمانی خواهد رسید که او اجازه این کار را به تو نخواهد داد.  
* چتری با رنگ روشن بخر. پیدا کردنش در میان چتر های مشکی آسان است و به روزهای غمگین بارانی شادی و نشاط می بخشد.   
* وقتی کت و شلوار تیره به تن داری شیرینی شکری نخور.   
* هیچوقت در محل کار درمورد مشکلات خانوادگی ات صحبت نکن.  
* وقتی در راه مسافرت، هنگام ناهار به شهری می رسی رستورانی را که در میدان شهر است انتخاب کن.     
* در حمام آواز بخوان.  
* در روز تولدت درختی بکار. 
* طوری زندگی کن که هر وقت فرزندانت خوبی، مهربانی و بزرگواری دیدند، به یاد تو بیفتند.  
* بچه ها را بعد از تنبیه در آغوش بگیر.
* فقط آن کتابهایی را امانت بده که از نداشتن شان ناراحت نمی شوی.  
* ساعتت را پنج دقیقه جلوتر تنظیم کن.  
* هنگام بازی با بچه ها بگذار تا آنها برنده شوند.  
* شیر کم چرب بنوش. 
* هرگز در هنگام گرسنگی به خرید مواد غذایی نرو. اضافه بر احتیاج خرید خواهی کرد.  
* فروتن باش، پیش از آنکه تو به دنیا بیایی خیلی از کارها انجام شده بود.   
* از کسی که چیزی برای از دست دادن ندارد، بترس. 
* فراموش نکن که خوشبختی به سراغ کسانی می رود که برای رسیدن به آن تلاش می کنند.

+نوشته شده در جمعه 25 فروردين 1391برچسب:,ساعت10:24توسط mahsa & morvarid‏ | |

در خواب ناز بودم شبی


 دیدیم کسی در می زند


در را گشودم روی او


دیدم غم است در میزند


 ای دوستان بی وفا


 از غم بیاموزید وفا


 غم با آن همه بیگانگی

 

 

 هر شب به من سر می زند

 

دلم برای تنهایی میسوزد چرا هیچکس او را دوست ندارد مگر او چه گناهی کرده که تنها شده


جرم تنهایی چیست که هیچکس او را نمیخواهد دیشب تنهایی از اتاقم گذشت دنبالش دویدم ولی


او رفته بود.تنهای تنها نیمه شب او را مرده کنار حوض خانه پیدا کردم از گریه چشمانش قرمز


بود برایش گریستم آخر او از تنهایی مرده بود تنهایی مردو من تنها تر شدم.......


 

 

 

+نوشته شده در جمعه 25 فروردين 1391برچسب:,ساعت10:19توسط mahsa & morvarid‏ | |

خدایا این صدا را می شنوی؟

                          من او را دوست دارم

کوهها.سنگها.بشنوید صدایم را:

                         من او را دوست دارم

اما فقط این صدا به گوشم میرسد

                        نه......................

اما من به انتظار روزی که با تو باشم

                       وتو را برای همیشه حس کنم

پشت پنجره انتظار منتظر ماندن را نظاره می کنم

                       و به انتهای جاده می نگرم

شاید نشانی از تو باشد

                      شاید بیایی و به من بگی

فلسفه نماندنت چه بود؟

 

+نوشته شده در جمعه 25 فروردين 1391برچسب:,ساعت10:17توسط mahsa & morvarid‏ | |

 

از بهار پرسیدم عشق یعنی چه؟ گفت تازه شکفته ام نمی دانم
از تابستان پرسیدم عشق یعنی چه؟ گفت فعلا در گرمای وجودش غرقم نمی دانم از پاییز پرسیدم عشق یعنی چه؟ گفت در هزار رنگ آن رنگ باخته ام نمی دانم از زمستان پرسیدم عشق یعنی چه؟ گفت سرد است و بی رنگ از مادرپرسیدم عشق یعنی چه؟ گفت یعنی هرکه در این خانه است از پدر پرسیدم عشق یعنی چه؟ گفت یعنی تو...

از خواهر پرسیدم عشق یعنی چه؟ گفت هنوز به آن نرسیدم
شبی از ماه پرسیدم عشق یعنی چه؟ شرمگین و خجل خود را در آغوش آسمان پنهان کرد شبی دیگر از ماه پرسیدم عشق یعنی چه؟ ماه با چهره ای باز و خندان گفت یعنی مهتاب
برای دیدن چشمات ثانیه شماری می کنم.
واسه لمس کردن دستای گرمت بی قراری می کنم.
برای اینکه طاقت دیدن نگاتو داشته باشم روزی صد بار نگاهتو تجسم می کنم.
واسه جبران روزایی که بدون تو تنها بودم لحظه شماری می کنم.
تا بغلت کنم و بگم بهترین لحظات زندگی ام لحظات با تو بودن است.


+نوشته شده در جمعه 25 فروردين 1391برچسب:,ساعت10:14توسط mahsa & morvarid‏ | |

با صدای غمگین موسیقی باز هم از خواب برخاستم

چه غمگین می نوازد آوای زندگی را

از جدایی می گوید

از تنهایی گله می کند

ای ساز من بنواز

پر درد تر بنواز

باز هم تو را تنها گذاشت

باز هم رفت تا برسد به انتهای راه

اما نمی داند این جاده بی انتها است

من هم همه راه دویدم تا به او برسم اما

نرسیدم...

+نوشته شده در پنج شنبه 24 فروردين 1391برچسب:,ساعت9:36توسط mahsa & morvarid‏ | |

 مهربانم !این بار , یاد قلبت باشد
یک نفر هست که با تو
به خداوند جهان نزدیک است
و به یادت هر صبح , گونه سبز اقاقی ها را
از ته قلب و دلش می بوسد
... و دعا می کند این بار که تو
با دلی سبز و پر از آرامش , راهی خانه خورشید شوی
و پر از عاطفه و عشق و امید
به شب معجزه و آبی فردا برسی....
 

+نوشته شده در پنج شنبه 24 فروردين 1391برچسب:,ساعت9:35توسط mahsa & morvarid‏ | |

 

 

        كاش آدما جسارت داشتن،

 

+نوشته شده در پنج شنبه 24 فروردين 1391برچسب:,ساعت9:32توسط mahsa & morvarid‏ | |

 


احساس می کنم به خدا با حضور تو


نزدیکتر شدم و به لطف شعور تو



هرجا خداست عطر تو هم در وجود من


پر می شود بخاطر لطف عبور تو



هر لحظه ام به رنگ نجیبت درآمده


خورشید گونه است نشان ظهور تو



نقشی شدم که شکل تمنا گرفته است


در قلب پاک آینه ی بی غرور تو



زیباترین ترنم یک عاشقانه یی


وقتی که باعثش شده درک مرور تو



حالی که در صلابت موسیقی من است


تنها بداهه یی است درآغاز شور تو



ای بهترین گواهی گویای عشقم از


آگاهی بدون منم های نور تو



با نبض ثانیه ضربان نیاز من


در قید حالتی است هماهنگ جور* تو



دیگر مجال گفت و شنودی نمی دهد


دیدار ماورای فیزیک بلور تو

+نوشته شده در چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:,ساعت18:35توسط mahsa & morvarid‏ | |

سکوت صدای گامهایم را باز پس می دهد
با شب خلوت به خانه می روم
گله ای کوچک از سگها بر لاشه ی سیاه خیابان می دوند
خلوت شب آنها را
دنبال می کند
و سکوت نجوای گامهاشان را می شوید
من او را به جای همه بر می گزینم
و او می داند که من راست می گویم
او همه را به جای من بر می گزیند
و من می دانم که همه دروغ می گویند
چه می ترسد از راستی و دوست داشته شدن ، سنگدل
بر گزیننده ی دروغها
صدای گامهای
سکوت را می شنوم
خلوتها از با همی سگها به دروغ و درندگی بهترند
سکوت گریه کرد دیشب
سکوت به خانه ام آمد
سکوت سرزنشم داد
و سکوت ساکت ماند سرانجام
چشمانم را اشک پر کرده است



+نوشته شده در چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:,ساعت13:46توسط mahsa & morvarid‏ | |