نجات عشق...

[][][]... کلبه چوبی ...[][][]

 

در جزيره اي زيبا تمام حواس، زندگي مي کردند: شادي، غم، غرور، عشق و ...
روزي
خبر رسيد که به زودي جزيره به زير آب خواهد رفت. همه ساکنين جزيره قايق هايشان را آماده و جزيره را ترک کردند. اما عشق مي خواست تا آخرين لحظه بماند، چون او عاشق جزيره بود.
وقتي
جزيره به زير آب فرو مي رفت، عشق از ثروت که با قايقي باشکوه جزيره را ترک مي کرد کمک خواست و به او گفت:« آيا مي توانم با تو همسفر شوم؟»
ثروت
گفت:« نه، من مقدار زيادي طلا و نقره داخل قايقم هست و ديگر جايي براي تو وجود ندارد
پس
عشق از غرور که با يک کرجي زيبا راهي مکان امني بود، کمک خواست.
غرور
گفت:« نه، نمي توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خيس و کثيف شده و قايق زيباي مرا کثيف خواهي کرد
غم
در نزديکي عشق بود. پس عشق به او گفت:« اجازه بده تا من باتو بيايم
غم
با صداي حزن آلود گفت:« آه، عشق، من خيلي ناراحتم و احتياج دارم تا تنها باشم
عشق
اين بار سراغ شادي رفت و او را صدا زد. اما او آن قدر غرق شادي و هيجان بود که حتي صداي عشق را هم نشنيد. آب هر لحظه بالا و بالاتر مي آمد و عشق ديگر نااميد شده بود که ناگهان صدايي سالخورده گفت:« بيا عشق، من تو را خواهم برد
عشق
آن قدر خوشحال شده بود که حتي فراموش کرد نام پيرمرد را بپرسد و سريع خود را داخل قايق انداخت و جزيره را ترک کرد. وقتي به خشکي رسيدند، پيرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسي که جانش را نجات داده بود، چقدر بر گردنش حق دارد.
عشق
نزد علم که مشغول حل مساله اي روي شن هاي ساحل بود، رفت و از او پرسيد: « آن پيرمرد که بود؟»
علم
پاسخ داد: « زمان»
عشق
با تعجب گفت:« زمان؟! اما او چرا به من کمک کرد؟»
علم
لبخندي خردمندانه زد و گفت: « زيرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است.»



نظرات شما عزیزان:

selena gomez
ساعت18:31---2 تير 1391
لینکیدم اینم ادرسه میهن بلاگمه سر بزن خوشتــــــ میـــــــــــاد
http://www.sos78.mihanblog.com


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در جمعه 2 تير 1391برچسب:,ساعت9:46توسط mahsa & morvarid‏ | |