نشسته بودم رو نيمكتِ پارك، كلاغها را ميشمردم تا بيايد. سنگ ميانداختم بهشان. ميپريدند، دورتر مينشستند. كمي بعد دوباره برميگشتند، جلوم رژه ميرفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت نيامد. نگران وكلافه بودم،عصبي شدم. شاخهگلي كه دستم بود سَرْ خَم كرده داشت ميپژمرد. هیچوقت زود قضاوت نکنید..................نظرتون چیه؟
نظرات شما عزیزان:
|
About
صداي چك چك اشكهايت را ازپشت ديوارزمان ميشنوم كه چه معصومانه دركنج سكوت شب براي ستاره ها سازدلتنگي ميزنى، اي شكوه بي پايان، اي طنين دل انگيز، من ميشنوم، به آسمان بگوكه من ميشكنم هرآنچه كه توراشكسته وميشنوم هرآنچه درسكوت تونهفته! ××××××××××××××××××× سلام به وبلاگ ما خوش اومدید اين وبلاگ مادوتا با همكارى همديگه براى شما درست كرديم اميدواريم از مطالبى كه درش نوشته ميشه رضايت داشته باشيد نویسندگان:مهسا و مروارید
Home
|